7_رمان بدترین درد مردن نیست
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ



فیلتر سیگار سوخته را بین دندان هایش گذاشت ..نگاهش از شانه مردانه کشیده شد به طرف نیم رخ مرد ..او می گفت آدم دختر نما! کدام آدم دختر نما؟ او امروز مرد دیده بود که دلش بیشتر از چند سال قبل لرزیده بود برایش..
سر مرد به طرفش چرخید.. نگاهش در چشمان ریز و میشی رنگ مرد قفل شد..
_ این چشما هنوز عاشقن مگه میشه چند سال بگذره و تو بدون هیچ احساسی تو اون خونه بمونی!
_ بس کن مهبد..
خشک و جدی جای حرف دیگری را باقی نگذاشت..دستش پیش این مرد باز بود..سرش چرخید طرف باغچه سر سبز..دندان هایش از روی فیلتر سیگار بهم رسیده بودن..
_ پس حرفام رو قبول داری..
_ من فقط یه سوال پرسیدم گفتم می تونی پنجاه تا بهم بدی همین!
دستانش را در جیب شلوار جینش فرو کرد و اخم کم رنگی بین ابروانش نشست..
_ الان چیزی ندارم ولی دیگه حق نداری برگردی به اون خونه..
اون چه کاره بود که برای او تعیین تکلیف می کرد؟!
او چه می دانست با نداشت خانه باید چه غلطی می کرد؟! کارتون خواب میشد یا زیر پل ها سر می کرد؟ حتی یاد آوری یک روز کارتون خوابی اش تن و بدنش را می لرزاند...
عطر را بر شاهرگ گردنش زد..بوی شیرین و ملس عطر در فضا پیچید..
لباس چسبان مشکی ساده اش تا روی زانوی اش بود یقه کیپ تا گردن و آستین های بلند ولی پشتش کامل باز بود..موهای مشکی کوتاه اش را به یک طرف حالت داده بود..با مهارت چشمان اش را سایه دودی زده بود و لبانش رژ قرمز خورده بود دیگر نه خبری از حاله مشکی دور چشمانش بود نه لبان مشکی رنگ..با کفشان پاشنه بلند مخملش تقریبا هم قد مهبد شده بود..کنار او ایستاد:
_ من آماده ام..
مهبد با تیپ اسپرت مشکی و سفید که زده بود طرف ماهان چرخید..نگاه مهبد بر اندام کشیده ماهان ثابت ماند ..یک قدم بینشان را پر کرد و و با یک حرکت سریع سراش بر طرف گردن دخترک برد و نفس عمیقی کشید با صدای تحلیل رفته گفت:
_ باز این عطر تحریک کننده..
دستانش را بر قفسه سینه مرد قرار گرفت و به عقب هلش داد و نگاه تندی به او انداخت..
_ باشه بابا چرا اینجور نگام می کنی فقط می خواستم سر به سرت بزارم..
قرارشان این نبود ولی مرد رعایت نمی کرد دفعه اول اش هم نبود..
جلوتر از او از اتاق خارج شد..
_ مهمونی یه دورهمی کوچیکه ،همه دوستای مهردادن ..
 دستش بر روی دستگیر در ثابت ماند.. اگر یه دور همی دوستانه بود پس چه احتیاج به حضور او بود! دست مهبد بر روی دستش قرار گرفت و در باز شد..زمزمه مهبد زیر گوشش شنید:
_ اینقدر حرص نخور شمال تو پاییز هواش عالیه..
حق با او بود هوا عالی سرد بارونی و ملس.. ولی برای او که دل اش اینجا نبود.. نه..
پالتو را روی سراش انداخت و با آن کفش پاشنه بلند به سمت ماشین دوید..
کنار مهبد جا گرفت..
_ ماهان ..اونجا رفتیم رعایت می کنی یادت باشه قراره این دوستی به ازدواج ختم بشه یه کم نرمتر برخورد کن...
دستانش را جلو پره بخاری گرفت.. این حرفا را از بر بود قبل از هر مهمانی بعد چند سال هنوز برایش تکرار میشد ..
_ خوش اومدید..
در جواب مهرداد لبخند کم جانی زد و نگاه اش را به دور تا دور سالن چرخاند هر کس مشغول کاری بود...هر کس در فکرش چیزی می گذشت...هیچ کس نمی توانست اینجا برای او جذاب یا سرگرم کننده باشد..
لیوان شیشه ای پایه بلند را از دست مهبد گرفت.. جا باز کرد تا او هم در کنارش بنشیند..
_ خوش می گذره؟
جام در دستش جا به جا کرد و نوشیدنی قرمز رنگ را مزمزه کرد..نگاه از جمع دوستانشان گرفت..
_ نمی گذره..
_ می خوای بریم؟
تکیه داد به سینه های ستبر مرد و خیره شد به مهمان های سرخوش جمع..به چه چیز اینقدر بلند بلند می خندیدن؟!
_ آره بریم..
دستان مهبد دور کمراش محکمتر شد زیر گوشش زمزمه کرد:
_ بچه پررو، بلند شو بریم پاسور بازی کنیم..
اجازه اعتراض به او نداد کمراش را گرفت و بلند کرد..پاسور بازی مورد علاقه اش بود.. دوست آن بازی را که با راحتی می توانستی حکم روای کنی و با یه کم مهارت برنده بازی باشی..
روی زمین نشست و تکیه داد به پایه مبل..پاسور را در دستش گرفت و به صورت بادبزن در دست اش پخش کرد...
_ شرط می بندی؟
صدای یکی از دوستان مهرداد بود که اسمش را بیاد نمی آورد...نیم نگاهی به مهبد انداخت که متفکرانه به پاسور های در دستش نگاه می کرد و سراش را به نشونه مثبت تکان داد...
در یک حرکت پاسورها را بر روی زمین گذاشت و از جایش بلند شد..


نظرات شما عزیزان:

sima
ساعت1:40---2 شهريور 1393
اهام الان متوجه دارم میشم کم کم خخخ
پاسخ: خوبه ^_^


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, :: 23:38 :: نويسنده : شکیلا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 21631
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1